سلام… منم.
دختری که همیشه یک گوشهی دلش منتظر زمستانه؛ منتظر روزهایی که بارون آروم روی شیشه میکو...
سلام… منم.
دختری که همیشه یک گوشهی دلش منتظر زمستانه؛ منتظر روزهایی که بارون آروم روی شیشه میکوبه، یا برف مثل یک معجزهی سفید از آسمون میباره.
اما راستش… زمستان فقط برای من یک فصل نیست؛ یک احساسه.
احساسی شبیه قدم زدن توی خیابونهای سردی که هیچکس نگاهت نمیکنه… هیچکس لبخند نمیزنه… انگار مردم، درست مثل هوا، یخ زدن.
گاهی با خودم فکر میکنم چرا آدمها اینقدر سرد شدن؟
چرا اینقدر عجله دارن که حتی یک نگاه ساده، یک لبخند کوچیک، یا یک سلام گرم هم توی مسیرشون جا نمیگیره؟
من بین این همه آدم راه میرم و احساس میکنم کسی منو نمیبینه…
انگار همه فقط دارن از کنار هم عبور میکنن… بیصدا، بیاحساس، بیتفاوت.
اما باز هم… من منتظر زمستانم.